kayhan.ir

کد خبر: ۲۷۹۵۰۷
تاریخ انتشار : ۲۸ آذر ۱۴۰۲ - ۱۹:۴۶
مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۳

مهاجرت  به  تهران  و  سکونت در  همسایگی  حوزه  آیت‌الله  مجتهدی(ره)

 
مرتضی میردار
فصل اول: از اصفهان تا فجر اسلام
 خانواده 
من سیداحمد هوائی هستم؛ متولد 1326 در اصفهان. نام پدرم سیدهاشم و نام مادرم صدیقه‏بیگم است. 
پنج برادر دارم و از داشتن خواهر محرومم. یک زمانی هر شش برادر در سپاه بودیم و هیچ‏کدام‏مان کاسبی نمی‏کردیم. ابتدای تشکیل سپاه و دورۀ جنگ بود. برادر بزرگ‏ترم مکانیک است. 
برادر دیگرم، سیدرضا، فرماندۀ سپاه چابهار و زاهدان بود. او دیپلم گرفته و به سربازی رفته بود. وقتی امام فرمان دادند که سربازها از پادگان‏ها فرار کنند، آمد بیرون. اخوی دیگرم سیدمجید است که در اوایل انقلاب در کردستان خدمت سربازی‏اش را می‏گذراند و الان در دبیرستان مطهری ناظم است. برادر کوچک‏ترم سیدجواد طلبه است و در قم تحصیل می‏کند. برادر آخرمان سیدعلی نیز در سپاه بود. او متخصص تخریب بود و بچه‏ها خیلی از شجاعتش تعریف می‏کردند. در سن 13‏سالگی به چابهار رفت و در کنار برادر سوممان، سیدرضا، بود. او 13 سال در سیستان و بلوچستان خدمت کرد و تمام هشت سال جنگ را در جبهه بود. بعد از جنگ هم از سپاه بیرون آمد. الان تولیدی دارد؛ رانندۀ تاکسی هم هست. اخوی بزرگ‏ترم بعد از مدتی از سپاه بیرون آمد. برادرم، که در قم روحانی است، در قسمت تبلیغات سپاه بود. 
او هم از سپاه بیرون آمد، چون می‏خواست درس بخواند. آقا مجید مدتی در کمیته و در اتاق فرمان آنجا بود که بیرون آمد و به گزینش آموزش و پرورش رفت. من هم که این وسط قلندر بودم. در سال 1351 ازدواج کردم. شش تا فرزند دارم؛ پنج دختر و یک پسر.
 آشنایی با دستجات مذهبی 
تقریباً از سن هفت‏هشت سالگی به تهران مهاجرت کردیم. از بچگی مشغول کار بودم؛ چون در آن زمان تحصیلات پایه و اساس درستی نداشت. پدران ما که اغلب کاسب بودند، تمایل داشتند که ما هم دنباله‏روی آنان باشیم و به کاسبی بپردازیم؛ لذا از همان ابتدا به شغل زرگری یا جواهرسازی مشغول شدیم.
محلۀ زندگی ما در جنوب شهر یا مرکز تهران و اطراف بازار بود که به آن بازارچه نایب‏السلطنه می‏گفتند و الان به آن بازارچه نایب‏الامام می‏گویند. خانه‏ای در محدودۀ چهارراه سیروس و امامزاده یحیی، و دقیقاً پشت مدرسۀ آقای مجتهدی، اجاره کرده بودیم. 
الان خانۀ ما جزو مدرسۀ آقای مجتهدی و محراب آنجا شده است. ما از سن طفولیت در این منطقه بودیم و، به قول معروف، از وقتی خودمان را شناختیم، در این مناطق مذهبی و دستجات مذهبی بودیم. 
بچه که بودم به مدرسۀ آقای مجتهدی می‏رفتم و در روضه‏ها چای می‏دادم. آن‏قدر کوچک بودم که اجازه می‏دادند در بخش زنانه بروم و چای بدهم. آن روزها چای دادن با قوری و استکان بود و مثل حالا با سینی نبود. از این سن بود که با دین و دیانت و مذهب و مسائلی که بالای منبر می‏گفتند، آشنا شدم.
من روزها سر کار می‏رفتم و شب‏ها در اکابر درس می‏خواندم. استادی داشتم به اسم آقای سرخه‏ای که برادرشان آیت‏الله سرخه‏ای و در امامزاده یحیی بودند. مدرسه‏ای به نام ملاعبدالله در بازار بود که ایشان صبح‏ها برای درس جامع‏المقدمات می‏رفت آنجا و حدود ساعت هشت می‏آمد دم در دکان و بسم‏الله می‏گفت و کار را شروع می‏کرد. 
از همان‏جا گرایشات و ریشه‏های مذهبی در درون من تقویت شد. 
در همان کودکی مقید بودم که حتماً روزه‏هایم را بگیرم. محیط ما هم محیطی بود که گرایشات مذهبی را می‏طلبید و مهم‏ترین موضوعی که داشتیم، محرم و ماه رمضان بود. وقت‏های دیگر هم مشغول کار و درس بودم. کمی که بزرگ‏تر شدم، ورزش هم اضافه شد. 
چندین سال ورزش می‏کردم و حضورم در هیئت و مسجد کمتر شد؛ فقط محرم‏ها و رمضان‏ها مرتباً به مسجد و هیئت می‏رفتم که در تاروپود ما تنیده شده بود. 
جو آن موقع هم نسبت به حالا فرق می‏کرد. هیئت‏هایی مثل «پیر‏عطا»1 و «بنی‏فاطمه» و «زرگرها» بودند، ولی ما را که بچه بودیم اصلاً بازی نمی‏دادند. ما جزو قاذورات بودیم.
پانوشت‌:
1- از قدیمی‏ترین هیئت‏های تهران